داشتی از بیکاری دیوانه میشدی، نمیدانستی چه کنی، پس به اغوایش تن دردادی، فریبش را خوردی، حالا که کارت تمام شده و دسترنجت، پس از آن همه عرقریزی، باد کرده و برگشتهای به همان نقطهی اول، میبینی که این دایره را پایانی نیست ــ تو مگر این چیزها را حالا بدانی...
خسته ترینم.......برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 34