3733

ساخت وبلاگ

امکانات وب

از صبح وسوسه‌ی نگاه کردن به آن عکس‌ها به جانم افتاده بود. منتظر ماندم شب شود تا یواشکی به آن پوشه بروم و ببینم که چه بر سرشان آمده بود. تغییر چندانی نکرده بودند. همان بودند که بودند. لیوان‌ها در دست، گاهی مسخره‌بازی‌ای که حالا چقدر بی‌مزه به نظر می‌آید، گاهی نگاهی گریزان، گاهی همانند مشاهیر خیره به افق ناپیدا. یواشکی خواستم چیزی در آن‌ها عوض شود. مثلاً آن نگاه را می‌توانست به من هم کرده باشد یا آن لبخند را به من زده باشد. اما نه. هر قدر که گذشت، مثل غالب زندگی، تلخی بر شیرینی پیروز شد. من ماندم و خاطرات و آدم‌هایی که اکنون حتی نمی‌دانم کجایند، چه می‌کنند، مرده‌اند یا زنده، و مارها و عقرب‌هایی که در کمین بودند و می‌آمدند و نیش می‌زدند و رفتن هم نمی‌دانستند یا نمی‌خواستند. گفتن ندارد که به چه حالی افتادم. دیدم همان بهتر که بخوابم. قبل خواب با خودم فکر کردم لااقل فهمیدم که به سری که درد نمی‌کند نباید دستمال بست، هرچند می‌دانستم همین که بیدار شوم، از یاد خواهم بردش و دوباره به سری که درد نمی‌کند، دستمال خواهم بست...

خسته ترینم.......
ما را در سایت خسته ترینم.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 12:23