اما حسرت این در دلم میماند. میدانم میماند، میدانم نمیتوانم. حال آنکه خیلی آرزو میکردم بتوانم به تو بگویمش. میشنوی یا مثل همان وقتها ناخنت را میجوی و به دوردورا چشم میدوزی؟ میبینی یا مثل همان وقتها با خال روی گردنت بازی میکنی؟ میتوانستم همان لحظه به تو بگویمش که دستت روی خالت بود و میگفتی اگر روزی گمم کردی یا گم شدم یا هر چی، از روی خالم پیدایم کن. میبینی یا نه؟ با تو حرف میزنم، هرچند نباید با تو حرف بزنم. و نمیدانم چرا آدم بیش از همه با کسی حرف میزند که نباید با او حرف بزند. از برای تو ای محال، ای محال...
خسته ترینم.......برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 42