این روزها شدهام از آن آدمها که زل میزنند به گلهای روی قالی و به دعوای چند ساعت پیش فکر میکنند و به فحشهای آبداری که به ذهنشان میرسد و در عجب از اینکه چرا هنگام دعوا به ذهنشان نمیرسید. لابد در روانشناسی برای این مرض هم عنوان و شجرهنامهای ساخته و به کمک یکی از قهرمانان نمایشنامههای یونان باستان توضیحش دادهاند. یا مثلاً برای آن چیزی که من اسمش را میگذارم آغازهراسی و مبتلایانش آنقدر برای کاری این دست و آن دست میکنند که فرصت از کف میرود. حالا که تا این اندازه صمیمی شدهایم و دارم امراض روانیام را برایتان شرح میدهم، پس این را نیز بگویم که همیشه از تنهایی میترسم و با اینهمه هم همیشه تنهایم. نه اینکه گاهی به این آخری فکر نکنم. به روزهایی که کسی نخواهد بود تا برایم غذایی بپزد یا لیوانی چای به دستم بدهد (فمنیستان بیشعور میتوانند اینها را به عنوان سندی برای اینکه مرد ایرانی همیشه در فکر شکمش است، در یاد نگه دارند)، یا کسی چراغ خانهام را، اگر داشته باشم البته، پیش از من روشن نخواهد کرد. بیمار که بشوم کسی برای تیمار نخواهد شتافت، خودم باید با آن حال زارونزارم از پلهها پایین بروم و تاکسی سوار شوم (گواهینامه نمنهدی؟) و نوبت بگیرم و جواب آزمایشهایم را بگیرم و کارهای ترخصیم را انجام بدهم. این چیزها بیانگر مرض روانی دیگری است که در آن مریض در کمال صحت و سلامت، شروع میکند به خیالپردازی دربارهی مصیبتهایی که ممکن است رخ بدهد و به قدری خودش را در این مصیبتها غرق میکند که ناگهان میاندیشد نکند خیلی وقت پیش مردهام و این مصیبتها تاوان زندگی قبلیام است و سپس آرامآرام از این دریای سیاه درمیآید و متوجه میشود که نه بابا، چه مصیبتی؟ چه دریای سیاهی؟ خدا را شکر همه چیز روبهراه است. مهمتر از تمام اینها و به نظرم منشأ تمام اینها نیز فقدان اعتماد به نفس است. کم حرف بودن، خجالتی بودن، در لاک خود فرو رفتن، رمیدن از آدمها، خشمگین بودن بیسبب یا باسبب از دستشان، بیزاری از اینکه میتوانند به همه چیز خود بنازند، چه به ویزای کانادایشان و چه به زیبایی خدادشان. شاید اگر من هم اندکی از اعتماد به نفس آنان را میداشتم، میتوانستم پرچانگی کنم، شمع انجمن بشوم، در برخی کارها پا پیش بگذارم، حتی شاید تاکنون ازدواج کرده بودم، گواهینامه گرفته بودم، در دعوا فحشهای آبدار دلخواهم را میدادم، یا مثل بقیه وقتی چیزکی ترجمه میکردم، از ده پست و بیستسیتا داستانک دریغ نمیکردم. اما این اعتماد به نفس را ندارم و برای مجبورم در دعوا سرخ شوم و سرم را پایین بندازم و نتوانم به آدمها آن درشتهایی را بار کنم که حقشان است. بعدش هم بیایم خانه و بنشینم زل بزنم به گلهای روی قالی. بد هم نشد نشستنم و زل زدنم به گلها. چون دستکم موجب شد مثل بیماری که بپذیرد بیمار است، به وجود مرضم (امراضم البته) پی ببرم. هرچند طاقت آن را ندارم که بیفتم دنبال درمانش و مثلاً بنویسم روح نتراشیده و نخراشیده، وصلهپینه، گمگشته؛ دستپروردهی خیالات و تنهایی؟ غرور پنهانی که همه چیز را زهرآگین میکند؟ چه بسا بازمانده از نوجوانی؟ بلوغ؟...
خسته ترینم.......برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 33