در دنیای موازی...

ساخت وبلاگ

امکانات وب

از رکاب اسب سیاهم پیاده می شوم. انفیه را به بینی نزدیک می کنم. از پله های اسپانیاییِ تخت جمیشید بالا می روم. کنیزکان سینی های میوه و  شربت به دست از مقابلم عبور می کنند. ساعتی در گوشه ای ایستاده و به آنان می نگرم. بر می گردم. سوار می شوم. می تازم. بهار است و بوی بهار نارنج، فضای شیراز را از آن خود کرده است. از کوچه پس کوچه هایش می گذرم. در مقابل مدرسه خان لختی درنگ می کنم. ملاصدرا در باب حرکت جوهری حرف می زند. می تازم. مقصدم هندوستان است. بی هیچ آذوقه ای. صومعه در نظرم پدیدار می شود. وارد می شوم. زنی ایستاده، دستانش را در کنار هم قرار داده و در مقابل بتی تعظیم می کند. در آستانه در می نشینم. جمعی شاگردِ جوان در گوشه ای منتظر استادشان هستند. چشمانم را می بندم. به خدا فکر می کنم. به لحظه نخستین. به آن هنگام که کائنات آفریده شد و سپس از پی او، زمان معنا پیدا کرد. می شنوم که به استادشان عرض ارادت می کنند. استاد زبان باز می کند. دنیا دیده است. ندیده و شنیده می گویم در خود. حدیثی از مصطفی می خواند. «اللهم ارنا الاشیاء کماهی». "مصطفی دوست داشت جهان و مافیها را آنگونه که هست ببیند، نه انگونه که مینماید. دیدن حقیقت عالم، البته آدابی دارد که در سفر بیش از هر زمان و مکانی میتوان متخلق بدان آداب شد. نخست اینکه به صورت ادمها زیاد نگاه کنید. به حرف زدنشان و حرکات چشم و دهان و صورت. در پس هر صورتی، عالمی نهفته است. ساعتی از روز به دریا خیره بمانید و پاسی از شب به آسمان. گاهی رد یک قطره را دنبال کنید و گاهی نیز به عشقبازی دختران و‌ پسران جوانی دقت کنید که بی هیچ التفاتی به غیر، یکدیگر را در آغوش کشیده اند. به مردان و زنان بی خانمانی بنگرید که در گوشه ای از خیابان، با همهٔ دارایی‌هایشان که در یک کالسکه جمع شده، در سکوت تاریخ، زخم سیاه فقر را به نمایش گذاشته اند. با آدمها از هر نژاد و زبان و ملیتی که هستند، حرف که میزنید، از تجربه عشقشان بپرسید. از آنها بخواهید داستان عاشق شدنشان را برایت بگویند و چون شرح عشق میگویند، با دقت به چشمان و صورتشان بنگرید. به آشپزی و غذا خوردن آدمها بنگرید، چندانکه برایشان آزار دهنده نباشد. گاهی بی هوا دوستی را در اغوش بگیرید و ببوسید. اینگونه رخصت بدهید تا اشیاء آنگونه که هستند بر شما نمایان شوند". چشمانم را باز می کنم. کسی در صومعه نمانده است. تنهایم. چه سبک بال شده ام. شب است و احساس تشنگی می کنم. مردی، با جامی در دست نزدیکم می شود. بی هیچ حرفی جام را در دستانم قرار می دهد و دور می شود. صدای قدم هایش آشناست. نکند همان استاد باشد. نمی دانم. به بیرون می روم. اسبم را پیدا نمی کنم. پیاده از شهر خارج می شوم. باید تا بیروت را پیاده طی کنم. دخترم منتظر است. آیلین...

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶ساعت 8:8&nbsp توسط شوریده  | 

خسته ترینم.......
ما را در سایت خسته ترینم.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 118 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:01