این چندمین نامه ایست که به باد می سپارم؟...

ساخت وبلاگ

امکانات وب

تصدقت گردم، روزگاری بوده که خیالِ من در تمنایِ رنگ و زبانِ چشمان تا دوردست ترین نقاط پرواز کرده و دستِ خالی برگشته است. نه آن که حرفی از فراموشی در میان باشد، حاشا و کلا، تنها خونابه هایِ چشم و جانِ من مانع از دیدن و فهمیدن شده اند. روزگاری هم بوده که در اوج شرایطِ سختِ جسمی و روحی و بی آنکه میلی از جانبِ من باشد، رخساره یِ تو را دیده ام که بر من عیان گشته و با نگاهِ خویش، کلمه به کلمه مرا به آتش کشیده است. قصدم آن نیست که آن سخنان را بازگو کنم. لازم نیست. نامحرم هم زیاد است. فقط قصد آن دارم که بگویم آخرین جمعه یِ پاییز از آن روزهای سهل ممتنع بود که در اوج خستگی و شکستگی و دل مردگی و پژمردگی، ناگهان چشمانِ سیاهِ تو را در تپه هایِ اطرافِ گیلانغربِ دیدم و بی درنگ شروع به حرف زدن با من کردند و خستگی از تن و جانِ من زدودند. همین را بدانی کافیست عزیزم. حالا از تمام واژگان و لسان ها خسته ام و شرح ِحالم خلاصه است در چهار کلمه یِ ساده: دلتگنت هستم، بسیار بسیار...

+ نوشته شده در  شنبه دوم دی ۱۳۹۶ساعت 6:0  توسط شوریده  | 
خسته ترینم.......
ما را در سایت خسته ترینم.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 112 تاريخ : شنبه 16 دی 1396 ساعت: 22:21