حالت اومد سر جاش؟ اگه چیزی بگم عصبانی نمیشی دیگه؟ گشنهت بود؟ ملوس مثل عروسک. تمیز مثل لحاف تازه شسته. آدم وقتی کنارش است، انگار در عیدهای کودکیاش است. پاک، معصوم، خوشخوشان، بیخبر از جهان. برای خود در گوشهای بازی میکند و میخندد و قهر میکند و آن پشتمشتها هم مشتی شکلات پیدا میکند و فکر میکند که پادشاه عالم است. ها، همین. چهارساله، نهایتاً شش. نه سرش به سنگ خورده و نه با ناخنش سفتترین خاک را کنده و به آب نرسیده که نرسیده. به خود مشغول و از جهان غافل. مطمئن به دستی که در درستترین وقت سر خواهد رسید و گمشده را معجزهوار در آغوشش خواهد گذاشت. اما من هر قدر هم که بچه باشم، میدونم که به گشنگی ربط ندارد. به عصبانیت ربط ندارد. به نبودن حالم سر جایش ربط ندارد. به ملوس و تمیز بودن او ربط ندارد. به این ربط دارد که من نمیدانم و بلد نیستم که کی سفت کنم و کی شل. به این هم ربط دارد که من نمیدانم و بلد نیستم که کی اعتراف کنم و کی لب ببندم. به این هم ربط دارد که من آدم غلطاندازی هستم. وقتی شوخی میکنم میگویند بیش از اندازه جلفی و وقتی موج مرگآور ملال تحملناپذیر هستی مرا به کرانههای غربتزای خویش میافکند، فکر میکنند که دارم ادا درمیآورم. پس به این هم ربط دارد که بازیگر خوبی نیستم. دوست داشتن چی؟ دوست داشتن به چی ربط داره؟ به دیدن و ندیدن ربط داره؟ به ندیدن که حتماً ربط داره. من چون خیلی چیزها را نمیبینم هنوز دوستشان دارم. خدا و غیب و ملکوت مثلاً. فکر میکنم علی در این مورد باهات مخالفه. میدونم. مخالف باشه. عیبی نداره. میان مشتی ربط و بیربط حالم اومد سر جاش. عصبانی نیستم دیگه. گشنه هم. اما تو همچنان ملوس مثل عروسک، تمیز مثل لحاف تازه شسته. و هنوز بوی مرغ سوخاری و روغن میدهی. شاید هم ده سال بعد همین بو ازت یادم بماند و هنگام گذر از مقابل سوخاریفروشی لحظهای درنگ کنم و به گذر سالها، آدمها، بوها فکر کنم؛ به آنچه از جهان میچکد و تهنشین میشود و سنگ میبندد و میماند تا ابد. راستی ده سال بعد میشوم از اینها که شکم گنده دارند و پیراهنشون از شلوارشان بیرون زده و مو و ریششان رفته در هم. نه بابا. میشوی از اینها که موهایشان را میبندند پشت سرشان و رفتهرفته میرسند و رسیده میشوند. تو اما میشوی از اینها که دوسهتایی بچه سقط کردهاند و به هیچکس هم نگفتهاند و دارند میدوند که میدوند که انگار نه انگار...
خسته ترینم.......برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 77