آدمها را دیدهام که میمیرند اما دفن نمیشوند و زندگی میکنند. تاکنون ندیده بودم که شرکتی هم بمیرد اما دفن نشود. نمردیم و چه روزها دیدیدیم. نمیمیریم و چه روزها خواهیم دید. پنج ماه است که میرویم شرکت، صبحانهمان را میخوریم، و سپس تخمهایمان را میخاریم، با گوشیهایمان ور میرویم، حتی دوسه بار آببازی کردیم. برخی هم که میدانند اوضاع از چه قرار است، وقتی به جایی یا چیزی دعوتم میکنند و میشنوند که اون موقع سر کارم، قهقههزنان میگویند بابا مگه اونجا ورشکست نشده؟ خب کلهپوک، اون ورشکست شده اما من که ورشکست نشدهام. مثلاً از سر بیکاری سر کار شروع کردم به خواندن ابله. آن هم از اول. نه از صفحهی چهارصدوچهلوچهار که مانده بود. منصف باشیم: از برادران کارامازوف ضعیفتر بود. همه چیز گرد میشکین، خدا یا مسیح آمده بر زمین، میچرخید و این کار را خراب کرده. گاهی هم چیزی از منطق نمیدیدم. راگوژین. هیچ بعید نبود که یکهو از وسط نمایشگر (بله، نسخهی رقومیاش را خواندم. نسخهی کاغذیاش شده هفتصدوهفتاد هزار تومن) بیرون بیاید و نفلهام کند. گاهی واقعاً میشینم و به این چیزا فکر میکنم: چرا باید رمان هزار صفحهای یه روس رو بخونم؟ چرا باید از جنونها و امیال و زنبارگی و عیاشی آنان باخبر شوم؟ یا چرا باید سرنوشت بشر را بخوانم؟ و اصلاً چرا باید شیفتهی ژوزین بشوم که انگار مالرو او را از روی عارف شرقی، بایزید و جنید و شیخ ابوسعید، آفریده؟ پیری که مدام سخنان حکیمانه بر لبانش جاری است و همه به او مراجعه میکنند تا به آرامش دست یابند. بله، یک ناستاسیا فیلیپوونا هم داریم که چه ناستاسیایی، چه فیلیپوونایی. آدم واقعاً دلش میخواهد با چنین زنی در زندگیاش آشنا شود. حالا که خوشبخت نمیشویم، حالا که این چیز کوچک از ما دریغ شده، در پی بدبختی باشیم چنانکه باید و شاید، در پی کسی که بدبختمان کند چنانکه باید و شاید، دیوانهمان کند، دستمان را به خون بیالاید، تبعید شویم، در تیمارستان بستریمان کنند. مثل شاعران شکستخوردهای که وقتی امیدی به کاوه نیست، دل به اسکندر میبندند. اما حیف. ما در واقعیت زندگی میکنیم و روی زمین سفت از این خبرها نیست. هرکس یک بار به تمام خاطرات و آدمهایی که میشناسد، باید از عمق دل و جان بیندیشد و ببیند که زندگی کدام یک ارزش داستانگویی را دارد. همانی که شیخ گفت: حکایتنویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند. اما آیا این هم اشتباه نیست که بدین شکل فکر کنیم؟ مگر تمام آنها اتفاق افتاده که عموفئودور زحمت کشیده و نوشته؟ در روزنامه خبر قتلی را خوانده، در ذهن خود به آن شاخ و برگ داده و چیزهایی را که خود میخواسته به آن افزوده و نوشته. من هم امروز خبر قتل که نه، خبر جرحی را شنیدم: مرد و زن طلاق میگیرند، مرد دستبردار نیست، زن که میبیند آقا سریشتر از این حرفهاست تصاویر گفتگوهای مرد را در دوران تأهل با دختری، در فضای مجازی پخش میکند. برادر دختره، میافتد دنبال مرده و با چاقو او را زخمی میکند. امروز در قبرستان، از نشانههای قطعی پیری میتوان به حضور فعالتر و بیشتر در تشییع جنازه اشاره کرد: بازی دو سر برد؛ به بازماندگان تسلا میدهی تا به بازماندگانت تسلا بدهند و نیز توشهی آخرت، با یکی از برادران خدوم نیروی انتظامی درینباره حرف میزدیم. میگفت زنه خیلی مشهوره، دوازدههزارتا دنبالکننده داره. لابد، حتماً، مشکل از من است که در جایی زندگی میکنم که دوازدههزار در آن رقم بالایی است. به هر حال از آن همه تصویر و تعطیل دونفره در کیش و استانبول چه باقی مانده؟ یک طلاق، دو دشمن ابدی که در آتش انتقام میسوزند، چند خانواده که لابد در پی اعادهی حیثیتی هستند که نیست، که ندارند. همیشه این مشکل را دارم: میخواهم دربارهی ورشکستگی شرکت و ابلاغیهها و حقوقهای عقبافتاده بنویسم اما به اینجا میرسم و اصلاً یادم میرود با عموفئودور مخالفت نکردهام که زیبایی معمای پیچیدهایست اما جهان را نجات نخواهد داد. یا یادم میرود که از ژوزین نقل قول کنم: بعضیها هستند که احتیاج به نوشتن دارند، بعضیها به رویا، بعضیها به حرف زدن... در هر حال همه یکیست... رمانها جدی نیستند اما خیالپرستی جدی است...
خسته ترینم.......برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 44