داشت با خودش حرف میزد. میخواستم و خودم را جایش بگذارم و حتی از این تصور میرمیدم. آن چیزهایی را که او از سر گذرانده (گذرانده؟) من نمیتوانم تصور کنم و طبیعی است که به او حق بدهم که اکنون دیوانهوار با خودش حرف بزند. چنانکه گویی واقعاً هم کسی مقابلش است و میشنود و جواب میدهد. دنیا با اینجور آدمها همین کار را میکند. او یک عمر خود را نادیده گرفته و اکنون دنیا دارد ادبش میکند. و چه تصوری دارد از این دنیا: دنیا یک پنجره است؛ نگاه میکنیم و میرویم. آدمهایی را میبینم که چیزهای زیادی میدانند اما در آن لحظات که انسان بر لبه است، این دانستههایشان به کمکشان نمیشتابد، دستشان را نمیگیرد، همان حیوانی میشوند که از روی غریزه عمل میکنند. شاید هم یکی از انواع اقبال همین باشد که با کسی، هرچند کوتاه، روبهرو شوی که چیزهای زیادی میداند و نیز در کنار آن، این را که چگونه باید در لحظات بیرحم زندگی از آنها استفاده کند. کسانی هم هستند بهتر از اینان: آنان که خود را بینیاز از دانستن چیزهای بسیار میدانند. چند چیز کوچک میدانند یا شاید آنها را هم نمیدانند و مؤمن، هم به دانستهها و هم به نادانستههایشانف زندگیشان را میکنند و ناگهان نگاه باشکوه خود را به دنیا بر زبان میآورند: دنیا یک پنجره است؛ نگاه میکنیم و میرویم. همان ناب نایاب نایافتنی. همان که آنفدر فداکاریهای پیشپاافتاده کرده که به دیوانگی نهایی ختم شده...
خسته ترینم.......برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 40