نه اینکه نازک نباشم و طاقت کلمات بسیار تو را داشته باشم، نه. نه اینکه شعله خاموش شده باشد و من، اینجا، کنار این صندلی خالی، با اشباح سخن گفته باشم، نه. نه اینکه بپندارم غم اختراع من است و جهان همین چهاردیواری، نه. نه اینکه بنویسم بامداد و همه چیز غرق در نور نشود، نه. اما تلنگر غریبیست که هرگز اعتراف نکردهام هرگز. اما به صراحت همین سیاهی، به گرمای همین شعله، با دهان پر از کتمان، میان این روزهای شتابان، با این سینهی سوزان، از نگاه به آن دو چشمهی همیشهجوان دست برنخواهم داشت...
خسته ترینم.......برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 41